امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

مشکلات زندگی 6 ماهه امیری

امیری بنده خدا، تا حالا همچین الکی و بی دردسر شش ماهه نشده طفلک مثل خیلی از بچه ها تا 4 ماهگی با نفخ و کولیک دست و پنجه نرم کرد و من از خوردن خیلی چیزا محروم بودم مثل کلم و کاهو و سبزی و نوشابه ولبنیات و همه چیزایی که نفخ داره و بعدش مشکل حساسیت پوستی لپش که باز منو محروم میکرد از آجیل و گوجه و بادمجون و پروتئن و لبنیات گاوی و... و بعد بی خوابی که باز منو تا صبح پا به پای خودش میکشوند و بعد خودش به خواب ناز میرفت و من میموندم و خستگی و سردرد (امیری یادت باشه تو همه مشکلاتت شریک ماجرا بودم ) و حالا هم که داره دندون درمیاره اونم چه دندون سمجی که حالا حالاها راضی نمیشه از لثه سر بیرون بیاره ...
13 ارديبهشت 1390

مشکلات زندگی 6 ماهه امیری

امیری بنده خدا، تا حالا همچین الکی و بی دردسر شش ماهه نشده طفلک مثل خیلی از بچه ها تا 4 ماهگی با نفخ و کولیک دست و پنجه نرم کرد و من از خوردن خیلی چیزا محروم بودم مثل کلم و کاهو و سبزی و نوشابه ولبنیات و همه چیزایی که نفخ داره و بعدش مشکل حساسیت پوستی لپش که باز منو محروم میکرد از آجیل و گوجه و بادمجون و پروتئن و لبنیات گاوی و... و بعد بی خوابی که باز منو تا صبح پا به پای خودش میکشوند و بعد خودش به خواب ناز میرفت و من میموندم و خستگی و سردرد (امیری یادت باشه تو همه مشکلاتت شریک ماجرا بودم ) و حالا هم که داره دندون درمیاره اونم چه دندون سمجی که حالا حالاها راضی نمیشه از لثه سر بیرون بیاره ...
13 ارديبهشت 1390

و باز امیری و شیر خشک

یک ماه با هومانا گذشت و شیرت تموم شد و بابات برات شیرخشک هومانا خرید با پسوند پلاتینه که موجبات خشم ترو فراهم کرد و زیر بار خوردنش نرفتی و با خوردنش فوری استفراغ میکردی  خلاصه مجبور شدیم برات بیومیل بخریم و با بیومیل حال میکردی فقط یه مشکلی بود و این اینکه بیومیل فقط تا ده روز اعتبار مصرف داشت و تو این مدت تو تمومش نمیکردی و باقیش رو باید مینداختیم دور تو پرانتز( و بعد فهمیدیم شیوه غلط شیرخشک درست کردن من با آب در حال جوش و بعد سرد کردن شیشه باعث استفراغات بوده اینو مادری در حین ارتکاب به جرم من متوجه شد و ...) و دوباره شد هومانا بعد از مدتی تبلیغ s m a gold  رو تو اینترنت دیدم که شبیه ترین شیر به شیر مادره و دادیم خاله صدیق از ت...
8 ارديبهشت 1390

و باز امیری و شیر خشک

یک ماه با هومانا گذشت و شیرت تموم شد و بابات برات شیرخشک هومانا خرید با پسوند پلاتینه که موجبات خشم ترو فراهم کرد و زیر بار خوردنش نرفتی و با خوردنش فوری استفراغ میکردی خلاصه مجبور شدیم برات بیومیل بخریم و با بیومیل حال میکردی فقط یه مشکلی بود و این اینکه بیومیل فقط تا ده روز اعتبار مصرف داشت و تو این مدت تو تمومش نمیکردی و باقیش رو باید مینداختیم دور تو پرانتز( و بعد فهمیدیم شیوه غلط شیرخشک درست کردن من با آب در حال جوش و بعد سرد کردن شیشه باعث استفراغات بوده اینو مادری در حین ارتکاب به جرم من متوجه شد و ...) و دوباره شد هومانا بعد از مدتی تبلیغ s m a gold رو تو اینترنت دیدم که شبیه ترین شیر به شیر مادره و دادیم خاله صدیق از تهران اورد که ...
8 ارديبهشت 1390

حکایت ما و امیرمحمد

امروز 5 ماه و یک هفته است که خانه ما با نور وجود امیر محمد روشن شده وامیرمحمد عنان زندگی و اختیار من و باباش رو در دست گرفته و همچنان می تازد.   آرزو داشتم از لحظه آگاهی از وجود امیر محمد تا جایی که دفتر خاطراتش رو بدست و قلم خودش بسپارم خاطراتش را درج کنم اما حیف که بدلیل هزار و یک مشکل نشد البته قصد دارم سر فرصت خلاصه ای از آنچه که از زمان بارداری تا این لحظه وجود مبارک امیری برما گذشت در این وبلاگ بنویسم که زیاد خالی از خاطرات روزهای نوزادی و رشد امیرمحمد نباشه.
8 ارديبهشت 1390

حکایت ما و امیرمحمد

امروز 5 ماه و یک هفته است که خانه ما با نور وجود امیر محمد روشن شده وامیرمحمد عنان زندگی و اختیار من و باباش رو در دست گرفته و همچنان می تازد. آرزو داشتم از لحظه آگاهی از وجود امیر محمد تا جایی که دفتر خاطراتش رو بدست و قلم خودش بسپارم خاطراتش را درج کنم اما حیف که بدلیل هزار و یک مشکل نشد البته قصد دارم سر فرصت خلاصه ای از آنچه که از زمان بارداری تا این لحظه وجود مبارک امیری برما گذشت در این وبلاگ بنویسم که زیاد خالی از خاطرات روزهای نوزادی و رشد امیرمحمد نباشه.
8 ارديبهشت 1390

ماجرای امیری و شیرخشک

همون لحظه تولد تو بیمارستان همه رو وادار میکردن به بچشون شیر بدن اما من بخاطر درد شکمم نتونستم و امیری هم تنبل تر از این بود که تلاش کنه شب اول که خاله ها با مخلوط شکر و روغن سیرت کردن و فرداش باز نه من تونستم شیر بدم و نه تو بلد بودی بخوری خلاصه تا از بیمارستان مرخص شدیم من و خاله زهرا از بابات خواستیم بره واست شیرخشک بخره که مبادا قندت بیفته پایین. و این شد ماجرای شیر خشک خوردن تو و شیرخشک هومانا اما همه نگران بودن که مبادا دیگه شیر منو نخوری و تا 5 روز هم نگرانی ها ادامه داشت و به مراتب بیشتر میشد اما با سمج بازی های مادری و خاله ها عاقبت بعد از یه دو سه ساعت گرسنگی مجبور شدی تن به زحمت بدی و شیر مادر رو هم در کنار شیر خشک بخو...
8 ارديبهشت 1390

ماجرای امیری و شیرخشک

همون لحظه تولد تو بیمارستان همه رو وادار میکردن به بچشون شیر بدن اما من بخاطر درد شکمم نتونستم و امیری هم تنبل تر از این بود که تلاش کنه شب اول که خاله ها با مخلوط شکر و روغن سیرت کردن و فرداش باز نه من تونستم شیر بدم و نه تو بلد بودی بخوری خلاصه تا از بیمارستان مرخص شدیم من و خاله زهرا از بابات خواستیم بره واست شیرخشک بخره که مبادا قندت بیفته پایین. و این شد ماجرای شیر خشک خوردن تو و شیرخشک هومانا اما همه نگران بودن که مبادا دیگه شیر منو نخوری و تا 5 روز هم نگرانی ها ادامه داشت و به مراتب بیشتر میشد اما با سمج بازی های مادری و خاله ها عاقبت بعد از یه دو سه ساعت گرسنگی مجبور شدی تن به زحمت بدی و شیر مادر رو هم در کنار شیر خشک بخوری ...
8 ارديبهشت 1390

اولین روز آب خوردن امیری

تاریخ 5/2/90 در پی دست و پا زدن امیری (واکنشش به یه لیوان آبی که قرار بود خودم بخورم و قسمت نشد و روزی نبود) تصمیم گرفتم مقداری آب جوشیده سرد بهش بدم ببینم دست و پا زدنش انگیزه داره یا باب تفریحه خلاصه اول یه قاشق دادم که با هر دو دستش به قاشق حمله کرد و دیگه نذاشت از دهنش خارجش کنم به زور راضیش کردم کوتاه بیاد و بعدش با فنجان بهش آب دادم د دو سوم فنجان رو عین اینایی که تو بیابون برهوت چند روز تشنگی کشیدن خورد .در حالیکه آب از کنار دهنش عین آبشار تو یقه ش میریخت و هر از چند گاهی یک خنده صدادار خنده داری میکرد حالا چقدر از آب تو گلوش رفت و چقدر تو یقه ش بماند اما صورت مساله آب خوردن من بود که پاک شد و تو اداره یادم افتاد که آبم رو نخورد...
8 ارديبهشت 1390

اولین روز آب خوردن امیری

تاریخ 5/2/90 در پی دست و پا زدن امیری (واکنشش به یه لیوان آبی که قرار بود خودم بخورم و قسمت نشد و روزی نبود) تصمیم گرفتم مقداری آب جوشیده سرد بهش بدم ببینم دست و پا زدنش انگیزه داره یا باب تفریحه خلاصه اول یه قاشق دادم که با هر دو دستش به قاشق حمله کرد و دیگه نذاشت از دهنش خارجش کنم به زور راضیش کردم کوتاه بیاد و بعدش با فنجان بهش آب دادم د دو سوم فنجان رو عین اینایی که تو بیابون برهوت چند روز تشنگی کشیدن خورد .در حالیکه آب از کنار دهنش عین آبشار تو یقه ش میریخت و هر از چند گاهی یک خنده صدادار خنده داری میکرد حالا چقدر از آب تو گلوش رفت و چقدر تو یقه ش بماند اما صورت مساله آب خوردن من بود که پاک شد و تو اداره یادم افتاد که آبم رو نخوردم ...
8 ارديبهشت 1390